زمستان زندگی من!



کوچیک بودم، جمعه بود. 

شایدم نبود، یادم نیست.

بابام خونه نبود، یا مسافرت بود، یا سرکار. اینم یادم نیست.

مامانم خواست مارو ببره حرم، سر یک چیزی بهونه گرفتم و با لجبازی گفتم نمیاام.

مامانمم دست X رو گرفت و دوتایی خونه رو ترک کردن، پشیمون بودم از رفتارم، دلم بیرون رفتن رو میخواست، حرم رو میخواست. 

رفتم پنجره که رو به خیابون باز میشد رو به سختی باز کردم و داد زدم 

مامااااان! برگردین، منم میخوام بیاااااام.

و زدم زیر گریه.

ولی مامانم نبود.

بعد دقایقی، مامانم در رو باز کرد و با جدیت گفت، اگه میای زود کفشهاتو بپوش، بیرون منتظرم. انگار اصلا نرفته بود که برگرده، پشت در بوده، شایدم پایین دم در ساختمون ایستاده بود. نمیدونم کجا، اما مهم اینه که نرفته بود که برگرده.

و من، خجالت زده و ذوق زده حاظر شدم و چه روز قشنگی رو توی حرم تجربه کردم:))

و چه مادری که دیگه به روم نیاورد اشتباهمو:)

 

امروزم رفتن بیرون. 

بازم بهانه گرفتم و نرفتم.

اما الان بزرگم، مامانم خریدار ناز های بیجای من نیست و راحت رفتن.

بازم پشیمونم از  رفتارم.

بابام شاید اعصبانی بود ازم!

مامانمم بیخیال.

یه حس مسخره‌ایی به اسم غرور(نوع کاذب)  هم وجود داره که وادارم کرد سر جام بشینم و پنجره‌ایی رو باز نکنم و صداشون نکنم.

 

مطمئنم تا شب نمیان:))

 

و کاش هرگز بزرگ نمی‌شدم:)

 

و من برم به درس هام برسم! 


چون رویا،

کوتاه و شیرین.

و گاهی دست نیافتنی.

 

#باورم نمیشه اونجا بودم.

##و قرارمون کنسل شد. ولی عیبی نداره:) 

###خونه سرددده! دلم برای بهار تنگ شده:) تا بهار کم مونده:/

 

 

قرار بود که برام یه آسمون هدیه بیاری

نه اینکه بری و هزار دفعه تنهام بزاری♡♡

 


توی این ۴ ماه که همو هر روز ۶ تا ۸ ساعت می‌بینیم. حتی یک بارم باهم حرف نزدیم، فقط یکبار که بهم خورد، همونطور که می‌دوید بلند گفت 

ببخشید.

و من خیلییی آهسته گفتم 

عیبی نداره. 

 

ولی توی گروه واتساب که خواسته ناخواسته هم اون و هم من حضور داریم، یه موقع هایی سوال های همو جواب میدیم.

راستی، یکبارم.بهم پیام داد و با تاکید گفت مامانش گفته چون ما غریبیم توی این شهر، میتونیم بریم خونشون! و آدرس خونشونو داده بود و دوباره تاکید کرد که مامانش گفته! شاید ترسید سوتفاهم پیش بیاد. یا شایدم.

.‌‌.

 

#سر دردم تمامی ندارد:)

 


توی یک تاریخ مشخص مارو میبرن اردو. تقریبا دو هفته بعد. 

از الان عزا گرفتم.

چون دلم نمیخواد شرکت کنم و معلممون گیر داده که بایدددد بیای.

اردو یعنی خوش گذروندن با دوستهات، ولی متاسفانه من دوستی ندارم و مطمئنا بهم بد میگذره. 

تیکه های M هم بد روی اعصابه.

دلم نمیخواد مدرسه رو میدون جنگ ببینم. بنابراین زیاد بهش اهمیت نمیدم.

مدرسه شاید تنها جایی هست که با تمام سختی هاش بهم آرامش میده.

 

سه ساعت بعد میرم سر قرار با خانمX و باهم درس میخونیم.

M حق داره بهم بگه خرخون و خودخواه!

آخه روز جمعه رو چه به درس خوندن؟!

یه حسی بهم میگه کنسلش کن و حس دیگه‌ایی میگه نههه برو شاید تونستی یه کار کنی اردو نری^_*

 

فردا میرم کتابخونه. 

 

 

خدا یا میدونی من از M متنفرم و کاری کردی که پیشم بشینه؟!

 

دیروز برای آقای دکتر یک بسته اومد و چون نبود، مامانم تحویل گرفته بوده.

و شب دوتایی رفتیم طبقه بالا تا بهش بدیم.

خانوادگی اومدن در رو باز کردن و خانوادگی داشتن تشکر میکردن.

خودش

پسرش

خانمش

 

بعدم در رو یهویی بستن!

من

 


داشتم درس میخوندم‌.

صداش اومد که داشت می‌پرسید (کسی با من میاد بریم خرید؟)

صدای برخورد قطره های بارون به پنجره اتاق دیونه‌ام کرده بود.

سریع از پشت میز بلند شدم و گفتم، بریم؟!

و راهی فروشگاه لوازم التحریر شدیم.

بارون هر چند نم نم، اما دلچسب بود.

خوش گذشت.

ولی از درسم عقب موندم.

خیلی عقب.

یک کتاب ۳۵۰ تا صفحه‌ایی و امتحان که روز چهارشنبه خواهیم نوشت.

کتاب، داستان بدی داره، خیلی بد.

هر سری که رفتم سراغش، چون سرنوشت دخترک کم و بیش شبیه منه، درد های عصبی که چندی میشه با من دوست شدن، سراغم میان. و من کاری جز پرت کردن کتاب توی کشو و خوابیدن از دستم بر نمیاد‌

مامان میگه نخونش!

وای مگه میشه؟ امتحانو چیکار کنم؟! 

آه.

 

 

 

خدایا بابت داده ها و نداده هات، شکر

 

#و من هرگز نفهمیدم، ان کسی که مرا بهتر از خودم شناخت، که بود؟!


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها