داشتم درس میخوندم‌.

صداش اومد که داشت می‌پرسید (کسی با من میاد بریم خرید؟)

صدای برخورد قطره های بارون به پنجره اتاق دیونه‌ام کرده بود.

سریع از پشت میز بلند شدم و گفتم، بریم؟!

و راهی فروشگاه لوازم التحریر شدیم.

بارون هر چند نم نم، اما دلچسب بود.

خوش گذشت.

ولی از درسم عقب موندم.

خیلی عقب.

یک کتاب ۳۵۰ تا صفحه‌ایی و امتحان که روز چهارشنبه خواهیم نوشت.

کتاب، داستان بدی داره، خیلی بد.

هر سری که رفتم سراغش، چون سرنوشت دخترک کم و بیش شبیه منه، درد های عصبی که چندی میشه با من دوست شدن، سراغم میان. و من کاری جز پرت کردن کتاب توی کشو و خوابیدن از دستم بر نمیاد‌

مامان میگه نخونش!

وای مگه میشه؟ امتحانو چیکار کنم؟! 

آه.

 

 

 

خدایا بابت داده ها و نداده هات، شکر

 

#و من هرگز نفهمیدم، ان کسی که مرا بهتر از خودم شناخت، که بود؟!


مشخصات

آخرین جستجو ها